حق با تو بود .
شیر سر رفت .
من هم چشم به راه ماندم .
تمام چارده سالگی ام پر بود از تب .
و داشتم استکان ها را خشک می کردم با کتان سفید .
***
حالا خوب که فکر می کنم .
بدجوری نمور بود ٬ حتا استخوان هام .
و خیسی خون
لزج و سرد ٬ انگار مرده اند .
***
مرد قایق را می کشید .
و چیزی نمانده بود که صبح شود .
دهانت را که گم کردی .
باز مرجان بود .
و آب بی اختیار از دهانم می رفت .
و بته جقه ها که میخ می شدند به روسری ام .
و موهام که نبودند.
خیس و بی بو .
یعنی که هیچ بویی نمی دادند ٬ هیچ .
موهام بو نمی دادند .
حتا بدون این که باشند .
کاملاْ خیس و بدون بو .
و گونی نم انگشت هام را گرفت .
و پیرمرد هنوز قایق را می کشید .
تو سنگ های اسکله بودی .
و پیرمرد هنوز جان می کند .
***
این جا !
باید این جا روی این اسکله روبروی من بایستی .
می خواهم فریاد بکشم . شاید صبح اتفاق بیافتد .
***
استیصال نگاهت
شیر را به جوش رساند .
همین زمستان بود که در فالت ماهی دیدم .