R.I.P Nelson Mandela


ﺩﺭ ﺁﻧﺴﻮﯼ ﺷﺒﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺑﺮ ﮔﺮﻓﺘﻪ

ﺳﯿﺎﻩ، ﭼﻮﻥ ﭼﺎﻫﯽ ﻋﻈﯿﻢ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺩﻭ ﻗﻄﺐ

ﻣﺪﯾﻮﻥ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺧﺪﺍﯾﺎﻧﻢ

ﺑﻪ ﺷﮑﺮﺍﻧﻪ ﯼ ﺭﻭﺡ ﺗﺴﺨﯿﺮ ﻧﺎﭘﺬﯾﺮﻡ

ﺩﺭ ﭼﻨﮕﺎﻝ ﻭﯾﺮﺍﻧﮕﺮ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ

ﻧﻪ ﻟﺮﺯﯾﺪﻩ ﺍﻡ، ﻧﻪ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﮔﺮﯾﺴﺘﻪ ﺍﻡ

ﻣﻦ ﺩﺭ ﺗﻨﮕﻨﺎﯼ ﺟﺒﺮ ﺍﻗﺒﺎﻟﻢ

ﺧﻮﻧﯿﻦ ﻭ ﺳﺮﺑﻠﻨﺪﻡ

ﺩﺭ ﺁﻧﺴﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﺧﺸﻢ ﻭ ﺍﺷﮏ

ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﻣﯽ ﺩﺭﺧﺸﺪ، ﺍﻣﺎ ﻭﺣﺸﺖ ﺍﺯ ﺳﺎﯾﻪ ﻫﺎ ﻧﻤﯿﮕﺬﺍﺭﺩ

ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﺗﻬﺪﯾﺪ

ﻣﺮﺍ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﻭﺣﺸﺖ ﻣﯽ ﯾﺎﺑﯽ.. ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎﺷﻢ

ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭﯾﭽﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺗﻨﮓ ﺍﺳﺖ

ﯾﺎ ﻣﺠﺎﺯﺍﺗﯽ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺣﮑﻤﻢ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﭼﯿﺴﺖ

ﻣﻦ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺧﻮﯾﺸﻢ

ﻣﻦ ﻧﺎﺧﺪﺍﯼ ﺭﻭﺡ ﺧﻮﯾﺸﻢ

I am the mastet of my fate

I am the captain of my soul

ﺷﻌﺮ: ﻭﯾﻠﯿﺎﻡ ﻫﻨﺮﯼ

ﺗﺮﺟﻤﻪ: ﺻﺒﺮﺍ ﻧﺎﻣﯽ

چهره آبان ماه در مقام یک زن جوان



چهارشنبه شب

صاف تا کمی ابری

لکه های وحشت زده ابر

از پنجره طبقه چهارم

نور چراغ های خیابان منتهی به فرودگاه

در دوردست

تصمیم قاطعانه ی ماندن

ذرات ماتم زده ی شرجی

چراغ های خیابان خالی

سوز نسیم نیمه شب

و ملافه هایی که بی هیچ دلیلی دورم گرفته بوده ام

آنقدر معصومانه و واقعی

که همین روزها به همه شان سوگند یاد خواهم کرد

تا خود صبح

نه اندکی بیشتر و نه کمتر

منتظر ماندم

بردبار و مؤمن

تمام روز بعد اما

من نبوده ام

آمیخته ای از احتمالات مطمئن

و دروغ های عجیبی که به خود میگفته ام

منتظر مانده اند..

با یک دست موهام را شانه میکردم

دست دیگرم با حرف های عاشقانه ای که روزها و شب ها میشنیدم از مردهای امسال، قمار میکرد

آن یکی دستم، این یکی دستم را توی حنا می گذاشت

قرار بود بیاید

مرد بلوچ گفت باران می آید

چایش را خورد

پایش را دراز کرد

استکان آن جا ماند

لابد منتظر زنی که بیاید بشویدش

مثل من

وقتی آخر شب

خوشبخت و خاک آلود

روی صندلی صورتی ام نشستم

مرد یکبار دیگر هم گفت باران میاید امروز

یا شاید هم من اینطور گمان کردم

زبانش را نمیفهمیدم

حتما خواهد آمد



امروز برای قدم زدن روز خوبی نبود

هیاهوی خیابان تا توی اتاق هم میامد

نه از آن روزهای پاییزی دلخواه بود

که توی صندلی راحتی حیاط پشتی بنشینی

و رقص فواره ها و برگ های طلایی را ببینی


نه از آن روزهای پاییزی لعنتی

که توی خیابان های سرد متروکه اش

دنبال آشیانه ات بگردی


نزدیک غروب

طوفان شروع شد

صدای شیون زن ها

از آنسوی خیابان های قبل از طوفان


من در رستاخیز دانه های شن

بر سطح سرمه ای رنگ آسفالت

تو را میدیدم..

و تو آنقدر متکثر و نا آشنا

که هر لحظه در هیئت مردی

خسته از این همه هذیان

میرفتی که برایم چای بریزی


من گوشواره های مروارید

لاک سرخ

حریر سفید دامن

بولگاری

تکیه داده به نرده ها

منتظر بارانی بودم

که خودش هم دوست داشت روزی بیاید


جاده ای که به سی سالگی میرسد

عریض و هولناک

من خسته و پا برهنه

تا ظهر عاشورا دویده ام

برایم کمی چای بریزید

هل من ناصر ینصرنی

بیست و شش ممیز پنج



بستری

از کرک سبز رنگ و مرطوب چمن ها می خواهد

و خنکای مطبوع ژاله ها 

که از حریر صورتی پیراهن بگذرد و پوست را بخنداند، به قهقهه ای هولناک

و درخت های در هم تنیده ای از اسکناس های درشت

-موزون و هندسی-

که چشم را بلماند بر پهنای روشن پوست


و باد که بیاید و موها را بر سطح پاکیزه و هنوز صاف صورت که بوی صابون و پودر می دهد برقصاند.


و آن قدر بماند تا کرخت شود و بخوابد و خواب ببیند

و در خواب هم همینطور

گیج و بی خیال

بی هیچ گریه ای

شیونی

قهقهه ای

آوازی

دراز بکشد و لبخند بزند

و گاهی اگر دلش کشید

فوت کند

که پاک پاک شود

و پاک پاک شود


بیست و شش سالگی

بی هراسی

تصمیمی

اندوهی

عشقی

تکراری

مفهومی